قسمت هشتم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آمیتیس، در اتاقش را قفل کرد و با رامیس به سمت سلف اساتید به راه افتادند. در همین هنگام، موبایل رامیس، به صدا درآمد. اسم سپیده، بر روی صفحه گوشی به چشم می خورد.

-سلام، خوبی؟

-سلام، مرسی. تو خوبی؟

-خوبم، مرسی. کجایی؟

-دارم میرم نمایشگاه. قراره ناهارو با آرش بخورم. تو چکار می کنی؟

رامیس، به آمیتیس نگاهی انداخت و گفت:" منم با آمیتیس دارم میرم سلف... امروز دیگه کلاس نداری؟"

-چرا! هفت و نیم شب یه کلاس دیگه دارم... تو تا کی کلاس داری؟

-من یک و نیم یه کلاس دارم، بعد میرم خونه.

-با آمیتیسی، پس؟

-آره، چرا؟

-هیچی،... نگران بودم تنها نباشی!

رامیس لبخندی از سر محبت و قدردانی زد:" فدات عزیزم، مرسی!" سپیده هم با محبت لبخند می زد، هرچند هیچکدام، دیگری را نمی دید؛ اما هر دو می دانستند که اکنون دیگری، چه محبت و مهربانی ای در چهره و چشمهایش دارد.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 65
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: